ای مسافر غریب زمانه!
بارها وبارهااز تو مدد خواستم وتو دریغ نکردی.بارها نامت رابر
زبان جاری ساختم ودستان یخی ام را به سویت دراز کرده ام وتو
پرسشم را بی پاسخ نگذاشتی وبا گرمای وجودت یخ های دستانم را
به نابودی کشاندی.تو هرچه خوبی ومهر در وجودت شعله ور بود
نثارم کردی وتمام محبت وعشق را با شاخه گل نرگس وبوته یاس
به من بخشیدی ودر برابر همه ی این ایثارها وگذشت ها یک چیز
از من خواستی فقط گفتی «آدم» شو.ومن به دنبال معنای این جمله
ورسیدن به آن شبها را به روز وروزها را به شب میسپارم تا مگر قطره ای از دریای محبتت را جبران نمایم